سرگذشت ی خرمشهری

ساخت وبلاگ
نیزارها برای اینکه سربه سر باد نگذارند و ایستادگی خود را حفظ کنند به چپ و راست و گاهی به بالا و پایین متمایل می شدند.عکس های گرفته شده را با اینکه زیر نور آفتاب کم رنگ دیده می شدند دید می‌زدم و بار دیگر عکسی جدیدتر میگرفتم.با اینکه حواسم را باید جمع می‌کردم تا توسط دوربین محوطه بندر که روی تیر بلندی نسب شده بود دیده نشوم و زیر سوال نروم دولا دولا می رفتم.هنوز پشتم به لب آب بود و داشتم آماده بلند شدن میشدم که حس کردم چیزی نرم به کمرم فرو می‌رود.دوروبرم را که نگاه کردم حدس زدم کار باد است وقتی سربه سرنیزار می گزارد حالا هم چند نی که از بازی کردن با باد سمج خسته شده بودند پشت به کمرم پناه آورده اند.کمی بیشتر نشستم تا نوازش نی ها کمتر شود اما مایعی خنک و تقریبا لزجی که سرخوردنش را روی کمر احساس می‌کردم نگرانم کرد.با اینکه هیچ درد و سوزشی حس نمی کردم دستم را روی محل،پشت کمرم رساندم.نم و خیسی انگشتانم را به صورتم نزدیک کرده نگاه کردم و بو کشیدم.سرخ نبود.بویی شبیه به چربی داشت و تقریبا لعاب مانند بود.با شنیدن صدایی ناگهان از جا پریدم وبا دو به سمت بالا دویدم.وقتی احساس امنیت کردم پشت سرم را نگاه کردم.با تعجب حیوانی چهاردست و پای کوچکی را دیدم که با اینکه بدنش گل مالی شده بود اما رنگش صورتی پر رنگ بود.موقعیت را سنجیده و بعد از نگاه کردن به اطراف برای اینکه ان موجود کوچک و ظریف را از نزدیک ببینم بار دیگر به سمت شریعه سر خوردم. کنار جانوار که رسیدم به طرفم دوید. وقتی دیدم که هیچ خطری از جانب آن‌موجود تهدیدم نمی کند نشستم و در آغوشش گرفتم.بدن حیوان نرم بود و مقداری گرم.چشمهایش ریز و دماغی شبیه به خرطوم فیل اما کوتاه‌تر داشت.توی فیلم ها مثلش را زیاد دیده بودم چیزی بین گراز و خوک بود.گراز سرگذشت ی خرمشهری...
ما را در سایت سرگذشت ی خرمشهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dskootdartanhaee4 بازدید : 28 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 12:37